روزمرگی
یک جایی از سریال شهرزاد، بزرگ آقا به شهرزاد گفت : چرا فکر می کنی زندگی تو یه چیزیه سوای زندگی بقیه که نباید حرومش کنی ؟
آن روزی که این جمله را توی تلگرام خواندم، خندیدم .. نه اینکه فکر کنی این جمله خنده دار است .. نه .. خندیدم چون یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که مخاطب بزرگ آقا من نبوده ام، یک آن سرم را از روی گوشی بلند کردم تا به بزرگ آقا لبخند بزنم و بگویم : می دانم ولی نمی توانم ..
سرم را بلند کردم و دیدم که نه از بزرگ آقا خبری هست نه از حرام نکردن زندگی ..
دوباره شد همان آش و همان کاسه ، دوباره شد همان درس خواندن های فشرده و ددلاین های پی در پی و کلاس و لپ تاپ و دویدن ها و دویدن ها برای به جایی رسیدن، جایی که خودم هم نمی دانم کجاست ..
از کتاب دور شده بودم .. زندگی ام خلاصه شده بود در کتاب های قطور پایگاه داده و سیستم عامل ..
از نوشتن ، از خیالپردازی هایی که مرا روی موج هایی از آسودگی و دلخوشی سواری دهد، دور شده بودم .. با خودم فکر می کردم لابد به همین خاطر است که همیشه در ذهنم آدم بزرگ ها در روزمرگی زندگی شان آنچنان غرق بودند که حتی متوجه زیبایی های زندگی نمی شوند .. چون آنها هم می خواهند به جایی برسند ..
میدانی .. من هم یه جور هایی شده بودم همان آدم بزرگهایی که می دانند زندگی در روزمرگی چندان هم جالب نیست ولی کوتاه نمی آیند ..
شاید فکر کرده ای میخواهم از خود نوجوانم عذر بخواهم که قولم را زیر پا گذاشتم و مثل همه آدم بزرگ ها اسیر روزمرگی شدم .. نه .. اصلا نمی خواهم این را بگویم ..
می خواهم بگویم من قولم را زیر پا گذاشتم تا زندگی ام را به گمان خودم حرام نکنم ..
ولی من هنوز هم عاشقم .. هنوز هم خسته و دلتنگ که می شوم به کتابهایم پناه می برم .. هنوز هم با کتاب هایم گریه می کنم، می خندم، عاشق می شوم و تک تک جملات آن را زندگی می کنم ..
هنوز هم عشق علی به مه تاب را می فهمم . گویی که علی جای مه تاب عاشق من باشد، باهاش در کافه های پاریس می نشینم و عاشقانه نگاهش می کنم ..
هنوز می نویسم .. هنوز هم کلمات از عمق وجودم بر می آیند و یک به یک روی کاغذ می نشینند و مرا آرام می کنند ..
شاید آنقدر بزرگ شده باشم که مجبور باشم برای حرام نکردن زندگی ام، روزمره زندگی کنم، اما بهت قول می دهم که هنوز روحم، روح نوجوان تو را درک می کند و پای قولش می ایستد ..